تانکهایی که توی خیابونای شهر رژه
می رفتند و صدای آژیر ? خطر
برامون هرلحظه دلهره و ترس ایجاد میکرد ? ….
جیغ بچه هایی ? که چیزی از اوضاع
حالیشون نبود و استرس زنان وقتی پا
ازخونه میذاشتن بیرون که چطور ?
باید حافظ امانت مادر بانوی دو عالم باشند خون مردانمون ? رو به جوش
آورده بود….
یادش بخیر…. ?
غیرتی داشتن برای خودشون ? ….
ولی ..
هیچ کدوم از این بزن درروهای اون
زمان بعثی ها ? مانع از این نبود که
مردم ما کار و زندگیشان رو تعطیل
کنند و مردونه زندگیشان رو می
کردند و در حال تابع آمران به حق مثل
حضرت امام(رحمه الله علیه) بودند ….
? یک ماه مونده بود تا داییت
خدمت سربازیش ? رو تمام کنه
ماهم داشتیم اینجا سور و سات ? ? عروسیش رو براش آماده
می کردیم ? ….
از آخرین مرخصیش زمان زیادی ?
گذشته بود و ما برای اومدنش روز
شماری می کردیم ولی ? ….
یه روز صدای در ? و خبر شهادت و
پرپر شدنش ? همه رو غافلگیر کرد ? ….
نمیدونستیم باید بابت شهادتش ? و
رسیدن به آرزوش خوشحال باشیم ?
یا برای پاشیده شدن زندگی پا
نگرفته اش ناراحت ? …. ❓ ❓ ❓
خلاصه دایی و امثال داییت
خودشون ? و غیرتشون رو فدا کردند
برای لبخند و رضایت صاحب عَلَم
دین و ولایت و سرپا موندن این مرزو خاک ? و آرامش ما و بچه هامون ? و این دخترایی که حالا بعضیشون
حیاشون و با ساپورتای تنگ و چسبون
و روپوشای باد برده عوض کردن و
پسرایی که …..
خدا میدونه آقامون با دیدن این صحنه ها چه عذابی می کشن ?
…
دعا می کنم ? که بیشتر از این
شرمنده مولا و خون شهدا نشینم
وعاقبتمون ختم به خیر بشه ان شاءالله ? …
سلام آجی موفق باشی وبلاگ خوبی دارین
لینکتون کردم دوست داشتین شما هم لینک کنین
http://shbaraneima.kowsarblog.ir/